گزارش خطا در معنی کلمه 'chief'

برای اصلاح خطاهایی که در معانی است، کافی است بر روی آیکن کلیک کنید. برای وارد کردن معانی جدید در انتها صفحه در قسمت 'معانی جدید' معانی خود را وارد کرده و بر روی دکمه 'ارسال' کلیک کنید .

فارسی

1 عمومی:: امیر

شبکه مترجمین ایران

2 عمومی:: باشی

شبکه مترجمین ایران

3 عمومی:: فحل

شبکه مترجمین ایران

4 عمومی:: عمده‌

شبکه مترجمین ایران

5 عمومی:: نقیب

شبکه مترجمین ایران

6 عمومی:: عمده

شبکه مترجمین ایران

7 عمومی:: سالار

شبکه مترجمین ایران

8 عمومی:: مهم‌

شبکه مترجمین ایران

9 عمومی:: قائد

شبکه مترجمین ایران

10 عمومی:: رئیس‌

شبکه مترجمین ایران

11 عمومی:: پیشرو

شبکه مترجمین ایران

12 عمومی:: فرمانده

شبکه مترجمین ایران

13 عمومی:: فرمانده‌

شبکه مترجمین ایران

14 عمومی:: سر

شبکه مترجمین ایران

english

1 general::   noun ADJ. tribal | army, council, industry, intelligence, military, party, police, security, union | education, health, etc. PHRASES chief of police, chief of staff

Oxford Collocations Dictionary

2 general:: adj. main: He was the chief cook at the cafe. noun leader: The chief of the unit was home.

Simple Definitions

معانی جدید
نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
کد امنیتی بالا را وارد کنید :