گزارش خطا در معنی کلمه 'frequent'

برای اصلاح خطاهایی که در معانی است، کافی است بر روی آیکن کلیک کنید. برای وارد کردن معانی جدید در انتها صفحه در قسمت 'معانی جدید' معانی خود را وارد کرده و بر روی دکمه 'ارسال' کلیک کنید .

فارسی

1 عمومی:: تكرار شونده‌

شبکه مترجمین ایران

2 عمومی:: زود زود

شبکه مترجمین ایران

3 عمومی:: رفت‌ وامد زیاد كردن‌ در

شبکه مترجمین ایران

4 عمومی:: مكرر

شبکه مترجمین ایران

english

1 general:: adj. recurrent: He is a frequent visitor. verb visits: He frequents discos often.

Simple Definitions

2 general::   adj. VERBS be, seem | become The attacks have become increasingly frequent. ADV. extremely, very | increasingly | fairly, quite, relatively She was a fairly frequent visitor to the house. PREP. among Coughs and colds are frequent among young children. PHRASES at frequent intervals She phoned home at frequent intervals.

Oxford Collocations Dictionary

معانی جدید
نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
کد امنیتی بالا را وارد کنید :