گزارش خطا در معنی کلمه 'giddy'

برای اصلاح خطاهایی که در معانی است، کافی است بر روی آیکن کلیک کنید. برای وارد کردن معانی جدید در انتها صفحه در قسمت 'معانی جدید' معانی خود را وارد کرده و بر روی دکمه 'ارسال' کلیک کنید .

فارسی

1 عمومی:: دوار

شبکه مترجمین ایران

2 عمومی:: متزلزل‌

شبکه مترجمین ایران

3 عمومی:: گیج‌

شبکه مترجمین ایران

4 عمومی:: مبتلا به‌ دوار سر

شبکه مترجمین ایران

5 عمومی:: بی‌ فكر

شبکه مترجمین ایران

english

1 general::   adj. VERBS be, feel | become, come over all (informal), get My mum came over all giddy and had to sit down. | leave sb, make sb Steep stairs may leave you giddy and faint. ADV. quite | a bit, rather, slightly PREP. from He felt tired and giddy from the sleeping pill. | with I was giddy with the heat.

Oxford Collocations Dictionary

2 general:: adj. reeling, dizzy: She was giddy from the alcohol.

Simple Definitions

معانی جدید
نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
کد امنیتی بالا را وارد کنید :