گزارش خطا در معنی کلمه 'immobile'

برای اصلاح خطاهایی که در معانی است، کافی است بر روی آیکن کلیک کنید. برای وارد کردن معانی جدید در انتها صفحه در قسمت 'معانی جدید' معانی خود را وارد کرده و بر روی دکمه 'ارسال' کلیک کنید .

فارسی

1 عمومی:: جنبش‌ ناپذیر

شبکه مترجمین ایران

2 عمومی:: بی‌ حركت‌

شبکه مترجمین ایران

3 عمومی:: بی‌ جنبش‌

شبکه مترجمین ایران

4 عمومی:: ثابت‌

شبکه مترجمین ایران

english

1 general::   adj. VERBS lie, remain, sit, stand She seemed scarcely to breathe as she lay immobile. | become | hold sb, leave sb For a moment shock held her immobile. The accident left him totally immobile. ADV. completely, perfectly, totally, utterly | almost, virtually | relatively

Oxford Collocations Dictionary

معانی جدید
نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
کد امنیتی بالا را وارد کنید :