گزارش خطا در معنی کلمه 'accustomed'

برای اصلاح خطاهایی که در معانی است، کافی است بر روی آیکن کلیک کنید. برای وارد کردن معانی جدید در انتها صفحه در قسمت 'معانی جدید' معانی خود را وارد کرده و بر روی دکمه 'ارسال' کلیک کنید .

فارسی

1 عمومی:: خوگرفته‌

شبکه مترجمین ایران

2 عمومی:: معتاد

شبکه مترجمین ایران

english

1 general:: adj. being in the habit of; or experienced: I am accustomed to eat each day.

Simple Definitions

2 general::   adj. accustomed to sth VERBS be | become, get, grow She had grown accustomed to his long absences. ADV. quite, well He was well accustomed to hard work.

Oxford Collocations Dictionary

معانی جدید
نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
کد امنیتی بالا را وارد کنید :