داستان آبیدیک

bridle

bɹa͡idəl


فارسی

1 عمومی:: عنان کردن، قید، عنان، دهنه کردن، عنان‌، پالهنگ، دهه‌ كردن‌، افسار، دسته جلو، دهنه زدن، (مج) جلوگیری‌ كردن‌ از

شبکه مترجمین ایران

english

1 general:: noun harness: He put a bridle on the horse. verb control: Try to bridle your anger.

Simple Definitions


معنی‌های پیشنهادی کاربران

نام و نام خانوادگی
شماره تلفن همراه
متن معنی یا پیشنهاد شما
Captcha Code