داستان آبیدیک

compact

kɑmpækt


فارسی

1 عمومی:: فشرده‌، فشرده‌ كردن‌، ( n&jda) جمع‌ وجور، بهم‌ پیوسته‌، معاهده‌، پیمان‌

شبکه مترجمین ایران

english

1 general:: adj. small: She drove a compact car. verb compress: You should compact the soil. noun treaty: China had a compact with Russia.

Simple Definitions


معنی‌های پیشنهادی کاربران

نام و نام خانوادگی
شماره تلفن همراه
متن معنی یا پیشنهاد شما
Captcha Code