inject

ɪnd͡ʒɛkt


فارسی

1 عمومی:: اماله‌ كردن‌، تزریق‌ كردن‌، زدن‌، سوزن‌ زدن‌

شبکه مترجمین ایران

english

1 general:: verb inserted: The Doctor injected drugs into me.

Simple Definitions


معنی‌های پیشنهادی کاربران

نام و نام خانوادگی
شماره تلفن همراه
متن معنی یا پیشنهاد شما
Captcha Code